قاسم فتحی | شهرآرانیوز؛ «غیزانیه» را بعد از بی آبی اش شناختیم وگرنه تا قبل از این کسی از وجودش خبر نداشت. خرداد سال ۱۳۹۹ مردم این شهر دراعتراض به بیآبی تجمع کردند، اما این اعتراض مثل همیشه به خشونت کشیده شد و به جای پاسخ به مردم با نگاه امنیتی سعی کردند وضعیت را آرام کنند. شهری در دل خوزستان و در دل چاههای نفت عریض و طویلش و در کنار بزرگترین و غنیترین پتروشیمیهای کشور که ظاهرا غیزانیه ایها و اساسا مردمان جنوب سهمی از آن ندارند.بی آبی در این شهر بعد از مدتی به یک مسئله امنیتی تبدیل شد و بعد از مدتی هم از یادها رفت، اما محسن باقری به این شهر سفر کرد تا از نزدیک وضعیت هولناک و غم انگیز اهالی این شهر را بنویسد و درک کند اعتراض به بی آبی اهالی خسته، اما همچنان امیدوار این شهر چطور شکل گرفت و چرا هنوز هم ادامه دارد و گوش شنوایی برای آنها پیدا نمیشود. با باقری درباره کتاب تازه اش حرف زدیم و اینکه اساسا نوشتن از خشم مردم چرا به کار مسئولان نمیآید و آن را به سیاق همیشه تعبیر به سیاه نمایی میکنند. بعد از اعتراضهای مردم غیزانیه چند کتاب هم منتظر شد. یکی مجموعه داستان «قصه غیزانیه» بود و دیگری «خشمآبه».
ممنون از دعوت به مصاحبتتان؛ آن هم درباره کتابی چنین مشتاق و چنین مَهجور، که از هیچ جا حمایت نشده است. نه در کاغذ نه در تعریف، که همان معرّفی باشد. راستش رضا امیرخانی، جُستارنویس برجسته و شَهیر، نقلِ به فُرم میگوید: «مستندنگاری یک مسئله ملّی است.» سالها پیش که هیچ ربطی به ادبیّتِ فرمالیستهای روس و ادبیّاتِ فارسی نداشتم، در دورانِ پَساعبدالکریمِ سروش و قَبض و بَسط ها، با خواندن مُشتاقانه و مَهجورانۀ متون و ترجِمه هایِ جنابِ مصطفی ملکیان، داشتم یک «جهان میهن انگار» میشدم، که اتفاقی، با کافه راندوو، در مُصاحبتهای مستمرّ و چِگال با مسعود فَراستی به یک «وطن دوست» تبدیل شدم. بعدِ چندسال یک روز به آقای فَراستی گفتم اگر تو نبودی احتمالاً سکولار میشدم، خندید و گفت: «نه، قطعاً یک روشنفکرِ لائیک میشدی.» میزان و دقیق میگفت.
تعبیراتت از «گیج و گم بودن» و «دوربین روی دست» میزان و دقیق است و دَق الباب.
اگر از آن وضعیت آشوبناک بحرانی اطلاعات کامل داشتم، که دیگر لازم نبود بروم. جالب اینکه ما با داشتن دو بَحر، بحران آب داریم. رفتم، چون چیزی نمیدانستم. راستِ راستش را بگویم، حتی اسم «غِیزانیه» در اخبار خبرگزاریها هم به گوشم نخورده بود. راستِ چپش را بگویم مردم برایم «اَهَم» هستند.
یک روز توی خانه استیجاری نشسته بودم که هم خانهای ام از اتاق بغلی آمد و گفت دوستانش در مؤسسهای به اسم «سُلوک»، تماس گرفتند و بهش پیشنهاد دادند برود و از مراسم محرم در بخشِ غیزانیه بی آب روایتی فشرده تهیه کند، از عزاداری مردم غیزانیه در وضعیت بی آبی. یعنی ایده شان این بود، البته در پیشِ «نهاد» هایشان روایتهای آب دار شبهای مُحَرَّم تهران هم بود. مُجمل گَپ و گُفتی کردیم. بی فکر و درنگ انتخاب من یقیناً خوزستان بود. لباس و شلوار سفر پوشیدم و گفتم من که دارم میروم. هم خانهای گفت مکث کن، من هم میآیم. باهم میرویم. مؤسسه سُلوک (یَحتمل! وابسته به حوزه هنری انقلاب اسلامی) بلیتهای هواپیما و چند شب اقامت در جایی گرفت و رفتیم.
در سیر و سلوک چندشبانه روزی آنجا، مشاهده گر دردها و آلام و رنجها و حالا دیگر «غیظِ» مردم «غیز» آنیه شدم و متوجه شدم قصه زندگی شان، خودش مستقلا و بخشی از یک «مسئله ملّی» است؛ آن مردم مرا به «وضعیت بحرانی مردم بی آب در بخش غیزانیه خوزستان» رساندند که مضمون فرمیک کتاب غیزانیه شد، البته غیظ و غیظانیه که وزارت فَخیمه فرهنگ و بیشتر ارشاد، قطعا به اسم «غیظانیه» مجوز نداد، اما هر قطعیتی روزی قطع میشود و ابدی نیست. خوزستان همیشه برایم مهم است، برای مثال اصفهان، مشکلِ زبانی ندارد که نتواند حقش را از فارسی زبانهای مرکز بگیرد. نمایندههای مجلسشان هم ماشاءا... شارپ هستند. در جلوسهایی که در مجالس مُحرم با مردم غیزانیه خوزستان پهناور داشتم و من را مَحرم خودشان دانستند، متوجه شدم شوربختانه چقدر بی کس و کار هستند. خوزستان برایم مهم است، چون زخمیِ جنگ بوده و هست. درست میگویم دیگر؟ دژ مستحکم ایران بوده و هست. فقط یک جمله بگویم، اگر با مردمانش صادقانه از درِ معاشرت و رفاقت وارد شوی، در مصاحبت باهاشان خیلی حال خواهی کرد.
هر موضوع و مسئلهای در دولت ایرانِ نفت خیز و نفت خور اساسا امنیتی است. اصلا میخواهید بدانید چرا بخش جغرافیایی غیزانیه که روی نفت خوابیده و شرکت نفت و جهاد سازندگی اش لاینهای اختصاصی لولههای آب دارند که حتی خیلی شان از روبه روی خانههای بی آب عبور میکنند، ولی اهالی آبادیها و ناآبادیهای آنجا آب تمیز ندارند؟ چون تصمیم دولت ها! این است که مردم اصلا در آن ناحیه سراسر نفت خیز زندگی نکنند، اصلا آنجا نباشند. سال هاست عرصه را تنگ گرفته اند که مردم از آنجا بروند، یعنی کار سلبی کرده اند و برای کار ایجابی اش توانایی ذهنی و دِماغی «تصمیم گیری» ندارند که چه میدانم حداقل شهرکهای مجهز و تمیزی برایشان بسازند. حرفم تصمیمهای حسابی حکمرانی است که با آن بیگانه ایم.
این مسئله به قبل از انقلاب اسلامی برمی گردد تا امروز. فقط حواسمان باشد فریب شوهای تبلیغاتی آنجا را نخوریم که نمیخوریم. ستم است دولتیها نفت بخورند و ما فَریب. کتاب «غیزانیه» که کتاب آبی من و ناشرم است، بی شک علیه روایتهای پوک رسمی است. اینکه آیا ما پیروز میشویم یا نه، به رسانههایی مثل شما برمی گردد که چقدر از کتاب تعریف کنید، چقدر لینک هایمان را فعال کنیم، چقدر کتاب غیزانیه را بیندازید وسط تا مثل جزوهای مهم و قطور میان کتاب خوان ها، پاراگراف هایش مثل پاراگلایدرها پرواز کنند و سینه به سینه، دست به دست و نقل به نقل شود. این آرزوی من است. ناشر خوشبختانه کتاب را ارزان قیمت زده که بشود خریدش. برای خودتان برای دوستانتان. برای هم دردها. بی آبی، سرزمینِ ایران را با این روال عقب ماندۀ پیش رو و کلههای پوک، بالاخره پوک خواهد کرد.
کتاب «غیزانیه» یک مگاپیکسل (Megapixel) است از یک تصویر مات غیرتام بحرانی. یک سلّول (Cellule) است که تقریبا همه ویژگیهای ژنوم (genome) و وراثتی یک پیکره بزرگ را که ایران باشد صلیب وار در خود و با خود حمل میکند. باید در حوزۀ نوشتن، مسائل خودِ «ما» را رصد کنیم و ادبیات بیان و حلش را تولید کنیم. دیدم مجله سوره حوزه هنری، درباره وقایع اخیر زیرتیتر زده «ویژه بلوای ۱۴۰۱». عنوانی را که از کتاب عباس معروفی- سال بلوا- وام میگیرید و یقیناً وام را بازپرداخت نمیکنید. کتابِ «غیزانیه» یک هشدار بود و هست، وارنینگ (Warning) بود و هست، به دولت. (و بر اساسِ ترمینولوژیِ علم سیاست و نه این ترمینالهای با مفاهیمِ یلخی فلّه ای، که به اشتباه، به دولت میگوییم حاکمیت و به حاکمیت میگوییم دولت). مُهم کمیت حاکمیتها و کیفیتِ استدراکِ دولت از مسائل مهم و وسایط موجودش است. دارم چه میگویم؟ بگذار برای خودم هم ساده اش کنم.
نگاه کن، دولت بِلوف میزند. شنیده ام عربیِ محاوره ات خوب است، برای حَل هر مسئله ابتدا حداقل باید «هَل»های آن را پیگیر شد. وقتی کتاب برایم تمام شده بود، در یکی از مساجد اهواز یک نفر به من میگفت؛ کُلّ غائله اعتراضات غیزانیه میدانی چه بود؟ دولت! وقتش سر رسیده بود و باید عوض میشد و پیمانکارها باید حسابها و طلب هایشان را وصول میکردند. زمینۀ زندگی مردمِ غیزانیه هم که آماده بود. بی آنکه خودِ مردم بدانند با واسطه آنتریکشان کردند که عدهای بریزند توی خیابان، بعدش هم استان و استانداری چی هایِ وقت به پایتخت فشار آوردند و توانستند برای ختم غائله، پول کَلانی از صندوقی که در تهران است و مربوط به خانهای میشود، دریافت کنند و حسابها صاف وصوف شود. در این نَما از این نمایش، مردم بازی خوردند و دولتیها چند قُلپ آبِ گوارا رویش.
بله. من به سُنّت «نُت نویسی» باورِ پراتیک (عمل گرایانه) دارم. همه آنچه دیدم و شنیدم و گفتند را در کتاب غیزانیه نوشتم. سه روز در روستاهای بخش غیزانیه پرسه زدم، با مردم معاشرت کردم، خشم برخی را خواباندم که دست کم خودم را کتک نزنند، آن فصل «حسینیه جوانان» ارشاد به «حسینیه جوانان خشمگین» ممیزی زد، مثل اینکه کلمۀ خشمگین، نوشتنش برای من ممنوع است. یک روز تاسوعا وعاشورا آنجا پرسه زدم و سفر کردم. دورۀ مصاحبه گرفتن ندیده ام، اما، چون در زندگیِ واقعی، زیاد با آدمها «مصاحبت» و هم نشینی کرده ام، میتوانستم با مردم ارتباط برقرار کنم؛ البته یادمان نرود مردم جنوب خیلی خونگرم هستند، قشنگ مثل دریای جنوب هستند؛ متصل به اقیانوس هند. هند هم که معدن ادویه. راستش من جاهایی هم بلوف میزدم که کار پیش برود.
همۀ ما نویسندهها کمی تا مقداری خیال پرداز هستیم و این ابدا بد نیست. جوری که گاهی خودمان هم یادمان میرود بلوفی که زدیم راست بود یا چپ! کاری ندارم که برای خیلیها «وطن پرستی» به قول فرنگیها «دِ مُده» شده، اما باید در روستاها و شهرهای ایران بچرخی و پرسه بزنی و به قول اگزیستانسیالیستها در «موقعیتهای مرزی» قرار بگیری تا واکنشهای دیگران و خودت را ببینی، و ببینی چطور میتوانی عاشق این مردم نباشی. راستش من خیلی دوست دارم هم سوسیالیست باشم، هم بورژوا. به نظر تو ممکن است؟ میشود؟ با این کشور و این امکانات، همه ما میتوانیم پولدار و در رفاه باشیم، اما علتی هست که نمیگذارد.
اجازه بده اول یک پاووز (Pause) برای یک پُز بدهم، بعد جواب سؤالت را. وقتی در دل غیزانیه بودم، صوتی و تصویری وضعیت موجود را برای مترجم رمان پیرمرد و دریا، نازی عظیما، شرح میدادم. جُستارنویس فوق العادهای هم هست. مرتضی کیوانِ چپ را که میشناسی؟ شوهرخالۀ نازی عظیماست. شوهرِ پوری خانم سلطانی، مادر کتابداری نوین ایران. جالب اینکه نازی جان با فریدون رهنمای هم فامیل است.
نازی جان آن وقت آمریکا زندگی میکرد، وقتی شفاهی روایت هایم را شنید به من گفت: به هم ریخته ام دیگر دلم نمیآید از زیر شیر لیوانی آب بخورم. وقتی میروم سراغ آبِ سهل الوصول احساس گناه و عذاب وجدان میکنم. این نقل قول یک آدم حسابی. حالا برویم سراغِ پاسخ به این سؤال اقتراحِ پیشنهادی و نه پیش نهادی؛ دولتیها همه چیز را میدانند. آنها در حال خوردن نفت هستند. تحلیلها و بولتنها به کنار، اخبار دست اول دست دولتی هاست. رضا امیرخانی بود میگفت دولت یعنی نفت، نفت یعنی دولت. بله. بی آبی مسئله مرگ و زندگی است، اما دولتیها سرشان توی عیش و نوش خودشان است.
دولتی سیاست گذار نفت بردار، به زندگی لاکچری خو کرده است. دولت از اساس و بُن وقت ندارد به آب بپردازد، چون درگیر نفت است و ملزوماتش. دولت اگر در ناخودآگاهش خودش را صاحبِ این خانه میدانست، آب و مردم (تو اصلا بگو رعیّتش) برایش مهم بود. دولت خودش را مستأجری موقت میداند. مستأجری مَست و تاجری جَری. برای نصب یک تابلو به دیوار خانه میخ طویله میکوبد. آشغالها را با پا هُل میدهد زیر فروش (جمع فرش ها). دولت شوربختانه «بحران» را نمیخواهد بفهمد. بخشهای مختلف دولت به جای ائتلاف، علاف به هم نگاه میکنند. هرکسی منتظر دیگری است. در این دِموکراسی چه کسی گفته مردم مهم هستند؟! این «دِمو»ی کُرسی هاست. اَهَم، نشستن روی کُرسیهای مجلس است، کُرسیهای دولت، کُرسیهای هر جایی برای نشستن و گرم ماندن. مثل اینکه دارم شطحیات میگویم، ولش کن. بگذار از شَط و بی آبی بگوییم.
حداقل از دید کسی که این سالها -از دهه شصت تا این دهه- «سیاه نمایی» را در سینما تئوریزه و خلاصه ریزه ریزه کرده است، «کتاب غیزانیه» سیاه نمایی نبود که هیچ، بعد خواندن کتاب به من زنگ زد و یک خط کامل صفت مثبت ردیف کرد که هر نویسندهای دوست دارد آنها را داشته باشد و برایش رژه بروند و گفت میدانی من اهل تعارف نیستم، کتابِ تو اینهایی که گفتم است، البته، چون نظرش دربارۀ کتاب را رسانهای نکرده است، من هم سکوت میکنم. نوشتن از خشم، آن هم بی هیاهو، اینکه با منِ نویسنده چه میکند عجالتا مهم نیست. خشمِ متراکم در جامعه کار خودش را میکند. به تعبیر ارسطو، فیلسوفِ واقع گرا، موجب کاتارسیس، تزکیه و تطهیر و تسویه و تصفیه جامعه هم میشود. این خشم به نظرم لاجرم «خشم مقدس» است که نباید با عصبیت آن را یکی فهمید. این خشمِ جدیدِ از سرِ آگاهی نباید «سرکوب» شود.
من در کتاب غیزانیه مشقِ خشم کردم. «امر غیردستوری نوشتن» همیشه توانایی این را دارد که روشن کننده باشد. کتاب نوشته میشود برای مخاطب، برای تغییر، وگرنه وقت تلف کردن است. به نظرم تفسیر هم در خدمت تغییر است. تغییر یعنی اینکه «غیر» را بشناسیم و با غیرت، غیریتها را تا دیر نشده از خودمان دور کنیم و بِزداییم. مهم این است که مردم کتاب را بخوانند و تازه، به کمبودهای استان و شهر و روستای خودشان خودآگاه شوند و جدی شان بگیرند و مطالبه کنند. بدانند چه چیزهایی حقشان است و حُقّههای دولتیهای نفتی را بشناسند. دولتیها این همه حقوق میگیرند که چه کار کنند پس؟ مسئول، مسئول شده که پاسخ گو باشد دیگر.
حالا که کار قرار است بحران شناسی باشد بگذار پشت پرده هم بگوییم. چرا در این مملکت بخش نامه میشود «نیرویِ کار» اغلب از استان دیگری بیاید؟ چون این یک سیاست است. یک سیاست عملی و غیرعلمی و ما عادت کرده ایم به عملی کردنِ کارهای غیرعلمی و نتیجه اش در تراکمِ بعد سالها میشود «آشوب» یا «بحران». آشوب را برایش کاری نمیشود کرد، جز منتظر نتیجه تضادِ تصادم ماندن، بحران، امّا همیشه پله بالاتر رفتن است. اروپاییها تجربه این بحران را همیشه داشته اند.
بحران محصولِ حرکت است، آشوب محصولِ رکود و ایستاییِ متورم. حال مَحلّیهای هر جا (عَمَلههای نیروی عامل) اگر بهشان رو و کار بدهی بعد از مدتی طلبکارت میشوند، درباره غیزانیه، چون اتفاقا میدان ها، چاهها و لولههای نفت در منطقه زیستی و کشاورزی مردمِ آنجاست این سیاست تشدید شده است. یک قوم از اقوام را بِبَر در استان دیگر و بهشان کاری را که حقشان نیست بده و این را حتی عیان کن، این طور اقوام را همیشه در وضعیتِ ذهنیِ «کُنتاک» نگه میداری و کنترل را دست دولت. این حرف ها، حرفهها و دلایل پنهان محافظه کارهای سیّاس است شنیده شده توسط یک سیّاح. به نظرم «برای فهم سیاست باید سیاحت کرد.»